َ حدود هفت ماه میگذره که آپ نکردم نمیدونم چرا هر بار که میخواستم بنویسم به وسعت دریای آبی خزر غرق خاطراتم میشدم و بعداز اینکه کمی به گذشته ها فکر میکردم از نوشتن منصرف میشدم. اما اینو خوب میدونم که واسه هر چیز باید پایانی رو رقم زد و این دنیای عجیب و غریب نت هم که یه دنیا خاطره های قشنگ . تلخ و شیرین از خودش به جا میزاره . حالا که حس میکنم به رفتنم بیشترنزدیک میشم یاد داریوش عزیز./. می افتم که میگه( اومدنی رفتنیه)..
قصه ی ما شروع شد و من یکه تاز میدان روزی شدم . بد جور از محیطش خوشم اومده بود .. از رو سادگی خودم خیلی زود به افراد اطمینان میکردم . در همون برخوردای اول بود یکی به نام راوی یا همون کیا نظرمو جلب کرد نمیدونم چرا با اینکه حتی صداشم نشنیده بودم مثه پدرم فرضش کردم و بهش علاقمو که مثه یه دختر به پدر بود رو نشون دادم . وقتی میخواست بره بهش میگفتم دلم براش تنگ میشه اگه میشه بمونه یا زود برگرده شعر میخوند و وقتی میگفت مریضم یا سرما خوردم بهش میگفتم بره چه قرصی بخوره و خودشم خندش میگرفت.. از کیا یا زمینی یا راوی هر سوالی که دلم میخواست میپرسیدم. اونم که زیرکی رو از هر بنی بشری بهتر میدونست دست منو خوند و خدایی کم نمیزاشت و از مرامش میگفت .. میدونین چیه ! اخلاق ادما متفاوته و یکی از خصوصیت اخلاقی من اینه که وقتی چیزی رو خودم قبول دارم و چیدمش میدونم تکه..
اما خب نظر ادم خبره ای مثه ایشون هم برام مهم بود و همینطور که بعد فهمیدم دوست هم هستند. روزگار میگذشت و کیا رو هم دیگه ندیدم از هر کسی میپرسیدم میگفتن دیگه نمیاد. میشناختنش. اما خبر درستی ازش نداشتن منم براش فقط ارزوی سلامتی میکردم..بازم روزا ادامه داشت ولیلای قصه ی ما هر موقع وقت میکرد سردمدار روزی میشد اما انگشت حیرت به دهان بودم که چرا حتی یکی از کسانی رو که قبلا با اونا صحبت کرده بودم دیگه نبودن.. و وقتی این حسمو به ماه میگفتم منو روشن میکرد و منم قانع میشدم . ماه ازم خواست بیا برای فردا شعر اماده کنیم اینطوری ذوق بیشتری داریم که همدیگه رو ببینیم . همینطور که با ماه صحبت میکردم چشمم به رووم بود و نوشته هاش منو عجیب حیرون میکرد .
خودمم مونده بودم وماه که از این جریان خبر دار شد خواست حواسمو پرت کنه .ازم خواست لیلا دیگه نبینم به کسی توجه داشته باشی وقتی میگفتم نه ماه من حواسم به خودته میگفت کاملا مشخصه من میخوام فردا شعری تو این مایه ها بیاری .. هه میگفتم ماه من درس دارم نمیتونم میگفت بیخود باید بیاری حالا هم بیا بریم با هم میریم ..اوکی؟ ..(انگار خدا توو این نت هم دست از سرم بر نمیداشت و منو میپاییداینم از مهربونیه به قول داییم اوس کریمه) .. منم قبول میکردم اما خدا خوب میدونه دلمو جا میزاشتم ولی چون درس هم داشتم کمتر میتونستم بمونم برناممو طوری تنظیم کردم که روزا وقتی از کلاس برمیگردم جایی باشم که اروم میگیرم.. خلاصه این روندادامه داشت تا اینکه دیگه دلم میخواست باهاش حرف بزنم دیگه خواهشای ماه برام بی اثر شده بود . اونم فهمید که فایده نداره دیگه اومدنای ماه هم داشت کمرنگ میشد.. گاه بیگاه می اومد به قول بچه ها یه خط در میون.. میگفت لیلا وقتی میبینم مثه قدیم سراغمو نمیگیری دلم میگیره میگفتم ماه تو برام همون ماهی به خدا چرا این طور فکر میکنی . میگفت نه دیگه تو راهتو انتخاب کردی منم حریفت نشدم اما لیلا یه چیزو یادت نره راه پر خطریه مواظب باش گردباداز پا درت نیاره.. ههه نمیدونست که منم زره دارم واسه اینکه نزارم این گرد باد اسبشو هر طور که خواست بتازونه.. راستی یکی به نام علی بیغم رو هم میدیدم و شوخیاش با بچه ها با نمک بود همه بهش میگفتن تو که باز سر یخچالی . اسمت هست خودت نیستی.. برام واضح نبود حرفاشون ..اما بعد مدتی فهمیدم ایشون رو به شکمو بودن میشناسن . بزم گرمی بود خیلی خوشحال بودم که یه سری ادم رو میتونم ببینم با اینکه ایران نیستم میتونم با یه سری ایرونی باشم و از حرفاشون و از گفته هاشون لذت ببرم .یادمه شوخی که دوستان با علی بیغم یا بعضی اوقات رسول میکردن این بود که تو پی امی؟ به نظرم پی ام چیز بدی اومد که همه ازش گریزان بودن ..اما علی بیغم بهشون میگفت : مرض مثلا سایه تو بمیری من بهت پی ام نمیدم .. خیلی با مزه بود. خندم میگرفت. نبودن ماه دیگه داشت عذابم میداد نمیدونستم اینقدر دلش میگیره از اینکه حواس منو یکی پرت کرده .. ماه با رفتنش نشون داد که نمیتونستم ببینم که.. انگار ماه یه فرشته ی اسمونی بود که ته قصه ی منو میخوند./.. هنوزم یادت رو تو خاطرم زنده میکنم و آرزومند همه ی آرزوهاتم ماه مهربونم..
روزها پی در پی میگذشت..
|