برای بوییدن یک گل ** برای شنیدن یک صدا ** برای خواندن یک شعر ** چقدر تنها مانده ام
شروع قصه... - می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
........... درباره خودم ...........
شروع قصه... - می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
........... لوگوی خودم ...........
شروع قصه... - می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
.: شهر عشق :.
دل شکســــته
فرهنگی
یاس...
خـطـ خـــــــــطـی
بسوی ظهور

......... لوگوی دوستان من .........








............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

 
  • شروع قصه...

  • نویسنده : خاطرات سرد:: 85/7/25:: 2:2 عصر

    میخوام از اولین لحظه ای که با دنیای چت اشنا شدم  و اتفاقات بعدش رو تو دفتر خاطراتم بنویسم شاید برای هر خوننده ای جالب باشه ..سال 84 بود اصلا از دنیای چت چیزی نمیدونستم تو دنیای خودم غرق بودم دنیایی که با  غربت خودم توام بود و خیلی راضی بودم چون هر کی تو دنیای خودش راحته .یه روز برای خوندن مطلبی که برام مهم بود سایت گویا رو باز کردم و رفتم تو قسمت حادثه ... اصلا اهل خوندن خبرای جناعی و این جور چیزا نیستم اما اون اتفاق برای یکی از اشناها افتاده بود و خوندنش لازم بود . بعد خودن خبر داشتم صفحه رو می بستم که یکدفعه چشمم به چت نوشتاری روزی افتاد ./. خدای من وارد شدم باورتون نمیشه انگار یکی برام یه درب بزرگ اهنی رو باز کرد که مثله مثلث برمودا ادمارو تو خودش فرو می بره و دیگه برگشتش معلوم نیست به چه شکل باشه یا هلاک میکنه یا مثه یه معتاد وابستت میکنه. خیلی گیج بودم نمیدونستم جواب  کی رو باید میدادم حتی  بلد نبودم فونتم رو بزرگ و یا حتی رنگی کنم  یادش بخیر چه روزایی بود ..دقایق اول بقدری ماتم برده بود که فقط نگاه میکردم از صحبتهای بعضیا خندم میگرفت از شعرای خیلیا تو فکر میرفتم و از حال و احوال  کردنای بعضیام خوشم می اومد . وارد چه دنیایی شده بودم  دنیایی که بعدا یاد گرفتم بهش میگن:دنیای مجازی: ناخوداگاه دلم خواست که منم مثه بقیه وارد بزمشون بشم ... بعد سلام کردن خیلیا جواب دادن و گفتن فونتتو بزرگ کن.. محو خوندن شعرای امرو بودم خیلی زیبا شعر میخوند صداش کردم و ازش خواستم فونتو یادم بده که چطور بزرگش کنم قبل اینکه امرو یادم بده دختری به نام ماه اومد پی امم و همشو برام توضیح داد اولین اشنایی من تو چت روم روزی با ماه شروع شد ..وقتی فونتم بزرگ شد حس کردم همه دیگه منو میبینن  ..دنبال امرو میگشتم از شخصیتش خوشم اومده بود اما ندیدمش از ماه سراغشو گرفتم  ماه هم مثه من تقریبا جدید بود گفت:سحر جان اینجا بعضیا فقط شعر میگن میان و زود هم میرن امرو هم از اون دسته هستن..سر صحبتم با ماه باز شد ازش پرسیدم تو چه موقع هایی اینجایی که منم همون موقع بیام..خلاصه با هم قرار گذاشتیم  و ماه خدا حافظی کرد و رفت من بودم هنوز که باز امرو رو دیدم .و همون دیدن اخرین باری بود که امرو رو  دیدم عجب دنیایی بود فقط دلم میخواست با دخترا صحبت کنم اتفاقا چه دخترای خانومی هم باهاشون اشنا شدم و این ابتدای  اشنایی من منجر به معرفی بیشتر خودم براشون بود غافل از اینکه خیلیها از این سادگی من سوئ استفاده میکنن و من خودم بیخبرم .. فکر میکردم همه صداقت دارن تو گفته هاشون با یکی دونفری اشنا شدم و لی دیگه هیچ وقت ندیدمشون باورتون شایدنشه ولی تا یک هفته سراغشون رو میگرفتم و مثه قیامت هیچ کس ازشون خبری نداشت.. درست یادم نیست ولی شاید اونروز بیش از 3 ساعت اونجا بودم و بیشتر خوااننده بودم تا نویسنده... کم کم داشتم خدا حافظی میکردم که چشمم  یکی رو نشونه رفت و این اغاز تیر خوردن قلبم بود خیلی متین و جدای از همه ی یوزرها بود نمیدونم چطور براتون بگم خدای مرام و معرفت بود ..اره درسته تو یه برخورد و یه سلام کردن ادمارو نمیشه شناخت ولی نه!! این تجربه طی 5 ماه دستگیرم شد و این بود شروع قصه ی ماا........

     


    نظرات شما ()