برای بوییدن یک گل ** برای شنیدن یک صدا ** برای خواندن یک شعر ** چقدر تنها مانده ام
می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
........... درباره خودم ...........
می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
........... لوگوی خودم ...........
می نویسم به یاد کسی که به یادم نیست
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
.: شهر عشق :.
دل شکســــته
فرهنگی
یاس...
خـطـ خـــــــــطـی
بسوی ظهور

......... لوگوی دوستان من .........








............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

 
  • ..

  • نویسنده : خاطرات سرد:: 87/5/20:: 9:22 صبح

     

    یکی بود یکی نبود
    خدائی بود و دریائی کبود.. شهری بود .. جاده ای داشت که هیچ مسافری نداشت.

    توی این شهر غریب؛زیر سایه ی درخت بیدی.
    من همیشه به دنبال گمشده ام می گشتم. هر چند من گمشده ام را ندیده بودم
    فقط از شدت غصه غروب چیزی مثل بلور لا به لای اشکهایم می شکست
    و روی گونه هایم می ریخت و گونه هایم از غم کسی که نمی دانستم کیست
    خیس باران می شدند لحظه ها و دقیقه ها می گذشت و..

    من مات و مبهوت و اسیر نگاهم به جاده بود
    خواستم از پرستو ها در باره مسافرم بپرسم..اما افسوس که هیچ نشانه ای از او نداشتم
    همیشه دوست دارم بدانم کسی که قرار است از راه دور و از جائی دور برسد..
    با نگاهش به قلب چند شاپرک تیر می زند و قطره های شبنم را از چشمان چند
    مسافر غریب پاک می کند

     چشمان خیس و دلهای ابدی و پاک خواستنی بود ..که دوست داشتند
    با یک اشاره به آسمان بروند اما افسوس که راهشان خیلی دور بود
    روزها از پی هم می گذشت روزی که مثل هیچ روز نبود

    یک نفر با دو چشم نجیب؛

    آمد وزندگیم را تغییر داد.

    فقط می توان گفت او یک فرشته بود و تنها همین
    من با امید به فرشته صبور وماه ماندنی بی بهانه زندگی می کردم
    آمدنش طلوع زندگیم شده بود
    اما من در پی این دلخوشیها؛غصه ای به رنگ گلهای بنفشه در غروب داشتم..
    زیر باران
    به این فکر میکردم اگر روزی مسافرم به هوای سرنوشت  جائی دیگر می رفت و تقدیر او را
    به راهی دور می برد و مسافرم یادش می رفت که کسی پشت دری بسته منتظرش هست
    انگاه من غصه هایم را به چه کسی می گفتم..



    من همین تنها ... را توی دنیا داشتم.

    جان هر چقدر گل نیلوفر تنها.. که توی مرداب خوابیده اند
    به من بگوئید ! کجای این دنیای بزرگ صبوری می فروشند!!

    تنها امید من بمون....

    تو بری موندن من معنی دیوونگیه
    آخرین حرفم اینه..
    ( تو بری برای من...آخر این زندگیه...)


    ( تقدیم به اون کسی که باور نکرد دوستش دارم)


    نظرات شما ()

  • رفتن ماه..

  • نویسنده : خاطرات سرد:: 86/2/18:: 2:35 عصر

     َ حدود هفت ماه میگذره که آپ نکردم نمیدونم چرا هر بار که میخواستم بنویسم به وسعت دریای آبی خزر غرق خاطراتم میشدم و بعداز اینکه کمی به گذشته ها فکر میکردم از نوشتن منصرف میشدم. اما اینو خوب میدونم که واسه هر چیز باید پایانی رو رقم زد و این دنیای عجیب و غریب نت هم که یه دنیا خاطره های قشنگ . تلخ و شیرین از خودش به جا میزاره . حالا که حس میکنم به رفتنم بیشترنزدیک میشم یاد داریوش عزیز./. می افتم که میگه( اومدنی رفتنیه)..

    قصه ی ما شروع شد و من یکه تاز میدان روزی شدم . بد جور از محیطش خوشم اومده بود .. از رو سادگی خودم خیلی زود به افراد اطمینان میکردم . در همون برخوردای اول بود یکی به نام راوی یا همون کیا نظرمو جلب کرد نمیدونم چرا با اینکه حتی صداشم نشنیده بودم مثه پدرم فرضش کردم و بهش علاقمو که مثه یه دختر به پدر بود رو نشون دادم . وقتی میخواست بره بهش میگفتم دلم براش تنگ میشه اگه میشه بمونه یا زود برگرده شعر میخوند و وقتی میگفت مریضم یا سرما خوردم بهش میگفتم بره چه قرصی بخوره و خودشم خندش میگرفت.. از کیا یا زمینی یا راوی هر سوالی که دلم میخواست میپرسیدم. اونم که زیرکی رو از هر بنی بشری بهتر میدونست دست منو خوند و خدایی کم نمیزاشت و از مرامش میگفت  .. میدونین چیه ! اخلاق ادما متفاوته و یکی از خصوصیت اخلاقی من اینه که وقتی چیزی رو خودم قبول دارم و چیدمش میدونم تکه..

    اما خب نظر ادم خبره ای مثه ایشون هم برام مهم بود و همینطور که بعد فهمیدم دوست  هم هستند. روزگار میگذشت و کیا رو هم دیگه ندیدم از هر کسی میپرسیدم میگفتن دیگه نمیاد. میشناختنش. اما خبر درستی ازش نداشتن منم براش فقط ارزوی سلامتی میکردم..بازم روزا ادامه داشت  ولیلای قصه ی ما هر موقع وقت میکرد سردمدار روزی میشد اما انگشت حیرت به دهان بودم که چرا  حتی یکی از کسانی رو که قبلا با اونا صحبت کرده بودم دیگه نبودن.. و وقتی این حسمو به ماه میگفتم منو روشن میکرد و منم قانع میشدم . ماه ازم خواست بیا برای فردا شعر اماده کنیم اینطوری ذوق بیشتری داریم که همدیگه رو ببینیم . همینطور که با ماه صحبت میکردم چشمم به رووم بود و نوشته هاش منو عجیب حیرون میکرد .

    خودمم مونده بودم وماه که از این جریان خبر دار شد خواست حواسمو پرت کنه .ازم خواست لیلا دیگه نبینم به کسی توجه داشته باشی وقتی میگفتم نه ماه من حواسم به خودته میگفت کاملا مشخصه من میخوام فردا شعری تو این مایه ها بیاری .. هه میگفتم ماه من درس دارم نمیتونم میگفت بیخود باید بیاری حالا هم بیا بریم با هم میریم ..اوکی؟ ..(انگار خدا توو این نت هم دست از سرم بر نمیداشت و منو میپاییداینم از مهربونیه به قول داییم اوس کریمه) .. منم قبول میکردم اما خدا خوب میدونه دلمو جا میزاشتم ولی چون درس هم داشتم کمتر میتونستم بمونم برناممو طوری  تنظیم کردم که روزا وقتی از کلاس برمیگردم جایی باشم که اروم میگیرم.. خلاصه این روندادامه داشت تا اینکه دیگه دلم میخواست باهاش حرف بزنم دیگه خواهشای ماه برام بی اثر شده بود . اونم فهمید که فایده نداره دیگه اومدنای ماه هم داشت کمرنگ میشد.. گاه بیگاه می اومد به قول بچه ها یه خط در میون.. میگفت لیلا وقتی میبینم مثه قدیم سراغمو نمیگیری دلم میگیره میگفتم ماه تو برام همون ماهی به خدا چرا این طور فکر میکنی . میگفت نه دیگه تو راهتو انتخاب کردی منم حریفت نشدم اما لیلا یه چیزو یادت نره راه پر خطریه مواظب باش گردباداز پا درت نیاره.. ههه نمیدونست که منم زره دارم واسه اینکه نزارم این گرد باد اسبشو هر طور که خواست بتازونه.. راستی یکی به نام علی بیغم رو هم میدیدم و شوخیاش با بچه ها با نمک بود همه بهش میگفتن تو که باز سر یخچالی . اسمت هست خودت نیستی.. برام واضح نبود حرفاشون ..اما بعد مدتی فهمیدم ایشون رو به شکمو بودن میشناسن . بزم گرمی بود خیلی خوشحال بودم که یه سری ادم رو میتونم ببینم با اینکه ایران نیستم میتونم با یه سری ایرونی باشم و  از حرفاشون و از گفته هاشون لذت ببرم .یادمه شوخی که دوستان با علی بیغم یا بعضی اوقات رسول  میکردن این بود که تو پی امی؟ به نظرم پی ام چیز بدی اومد که همه ازش گریزان بودن ..اما علی بیغم بهشون میگفت : مرض مثلا سایه تو بمیری من بهت پی ام نمیدم .. خیلی با مزه بود. خندم میگرفت. نبودن ماه دیگه داشت عذابم میداد نمیدونستم اینقدر دلش میگیره از اینکه حواس منو یکی پرت کرده .. ماه با رفتنش نشون داد که نمیتونستم ببینم که.. انگار  ماه یه فرشته ی اسمونی بود که ته قصه ی منو میخوند./.. هنوزم یادت رو تو خاطرم زنده میکنم و آرزومند همه ی آرزوهاتم ماه مهربونم..

    روزها پی در پی میگذشت..  


    نظرات شما ()

  • شروع قصه...

  • نویسنده : خاطرات سرد:: 85/7/25:: 2:2 عصر

    میخوام از اولین لحظه ای که با دنیای چت اشنا شدم  و اتفاقات بعدش رو تو دفتر خاطراتم بنویسم شاید برای هر خوننده ای جالب باشه ..سال 84 بود اصلا از دنیای چت چیزی نمیدونستم تو دنیای خودم غرق بودم دنیایی که با  غربت خودم توام بود و خیلی راضی بودم چون هر کی تو دنیای خودش راحته .یه روز برای خوندن مطلبی که برام مهم بود سایت گویا رو باز کردم و رفتم تو قسمت حادثه ... اصلا اهل خوندن خبرای جناعی و این جور چیزا نیستم اما اون اتفاق برای یکی از اشناها افتاده بود و خوندنش لازم بود . بعد خودن خبر داشتم صفحه رو می بستم که یکدفعه چشمم به چت نوشتاری روزی افتاد ./. خدای من وارد شدم باورتون نمیشه انگار یکی برام یه درب بزرگ اهنی رو باز کرد که مثله مثلث برمودا ادمارو تو خودش فرو می بره و دیگه برگشتش معلوم نیست به چه شکل باشه یا هلاک میکنه یا مثه یه معتاد وابستت میکنه. خیلی گیج بودم نمیدونستم جواب  کی رو باید میدادم حتی  بلد نبودم فونتم رو بزرگ و یا حتی رنگی کنم  یادش بخیر چه روزایی بود ..دقایق اول بقدری ماتم برده بود که فقط نگاه میکردم از صحبتهای بعضیا خندم میگرفت از شعرای خیلیا تو فکر میرفتم و از حال و احوال  کردنای بعضیام خوشم می اومد . وارد چه دنیایی شده بودم  دنیایی که بعدا یاد گرفتم بهش میگن:دنیای مجازی: ناخوداگاه دلم خواست که منم مثه بقیه وارد بزمشون بشم ... بعد سلام کردن خیلیا جواب دادن و گفتن فونتتو بزرگ کن.. محو خوندن شعرای امرو بودم خیلی زیبا شعر میخوند صداش کردم و ازش خواستم فونتو یادم بده که چطور بزرگش کنم قبل اینکه امرو یادم بده دختری به نام ماه اومد پی امم و همشو برام توضیح داد اولین اشنایی من تو چت روم روزی با ماه شروع شد ..وقتی فونتم بزرگ شد حس کردم همه دیگه منو میبینن  ..دنبال امرو میگشتم از شخصیتش خوشم اومده بود اما ندیدمش از ماه سراغشو گرفتم  ماه هم مثه من تقریبا جدید بود گفت:سحر جان اینجا بعضیا فقط شعر میگن میان و زود هم میرن امرو هم از اون دسته هستن..سر صحبتم با ماه باز شد ازش پرسیدم تو چه موقع هایی اینجایی که منم همون موقع بیام..خلاصه با هم قرار گذاشتیم  و ماه خدا حافظی کرد و رفت من بودم هنوز که باز امرو رو دیدم .و همون دیدن اخرین باری بود که امرو رو  دیدم عجب دنیایی بود فقط دلم میخواست با دخترا صحبت کنم اتفاقا چه دخترای خانومی هم باهاشون اشنا شدم و این ابتدای  اشنایی من منجر به معرفی بیشتر خودم براشون بود غافل از اینکه خیلیها از این سادگی من سوئ استفاده میکنن و من خودم بیخبرم .. فکر میکردم همه صداقت دارن تو گفته هاشون با یکی دونفری اشنا شدم و لی دیگه هیچ وقت ندیدمشون باورتون شایدنشه ولی تا یک هفته سراغشون رو میگرفتم و مثه قیامت هیچ کس ازشون خبری نداشت.. درست یادم نیست ولی شاید اونروز بیش از 3 ساعت اونجا بودم و بیشتر خوااننده بودم تا نویسنده... کم کم داشتم خدا حافظی میکردم که چشمم  یکی رو نشونه رفت و این اغاز تیر خوردن قلبم بود خیلی متین و جدای از همه ی یوزرها بود نمیدونم چطور براتون بگم خدای مرام و معرفت بود ..اره درسته تو یه برخورد و یه سلام کردن ادمارو نمیشه شناخت ولی نه!! این تجربه طی 5 ماه دستگیرم شد و این بود شروع قصه ی ماا........

     


    نظرات شما ()

  • یار قدیمی دوست دارم...

  • نویسنده : خاطرات سرد:: 85/7/20:: 3:13 عصر

    برای گفتن من شعر هم به گل مانده

     


    نظرات شما ()

    <      1   2